ماجرای مهد نرفتن من
مامان و بابا بعد از کلی کلنجار رفتن با خودشون تصمیم گرفتن منو بذارن مهد. خیلی سخت بود براشون به خصوص برای مامان. وقتی مامان ظهر می اومد دنبالم من کلی گریه کرده بودم و چشمام اشکالود بود. چون هر نی نی که گریه می کرد منم گریه می کردم. چون از جیغ و صدای بلند می ترسیدم. مامان رو که می دیدم آه می کشیدم و می رفتم بغلش. مامان هم دو روز اول گریه می کرد. توی ماشین مامان هی از توی آینه منو نگاه میکرد و در حالی که اشک می ریخت برام شعر می خوند. و من ساکت بودم و با چشمای مظلومم بهش نگاه می کردم. بعد مامان تا شب خودشو لعن و نفرین می کرد و تصمیم می گرفت فرداش بره استعفا بده اما دوباره روز از نو روزی از نو! 3 روز گذشت... سه شنبه مامان اومد دنبالم. م...